فوتبال دستی|درباره هوش سیّال
یکم :
همیشه علاقه دارم در نوشته ها و صحبت هایم قابل پیش بینی باشم. تعلیق در جای درستش برام جذاب است. اما این نوشته نیازی به هیچ گونه ای از تعلیق ندارد. اگر بخواهم خلاصه و کلیتی از ماجرا بگویم باید این گونه تعریفش کنم : فوتبال دستی|درباره هوش سیّال ، روایتی ست برای شناخت بیشتر خودمان، شناخت بیشتر ظرفیت هایمان. و در یک جمله : آنچه که ما را از عملکرد مورد انتظار خودمان دور می کند، دور شدن از واقعیتی است که هستیم.
دوم :
نشسته بودیم دم در، کنار پله ی کلوپ عمو رضا. کلوپ عبارت بود از یک میز پینگ پنگ که چندان هم مشتری نداشت و راستش کسی هم بلد نبود بازی کند. چند صندلی زهوار در رفته که همیشه خالی از تماشاگر بودند. و تعدادی بیسکوییت و چند جعبه خالی نوشابه. مغازه ی کم رونقی بود و هر از گاهی چند نفری می آمدند که پینگ پنگ بزنند. خیلی تلاش می کردند ولی به جایی نمی رسیدند. کارشان بیشتر شبیه کشتن مگس و پشه بود تا بازی پینگ پنگ. بعد کلی ور رفتن با آن میز آبی و راکت های قرمز رنگ، می رفتند در دسته ی کسانی که دیگر هرگز به کلوپ بر نمی گشتند. و آن کلوپ کنار درخت بید، هر روز خالی تر از روز قبل می شد.
دم دمای غروب خرداد هفتاد و چهار، من تازه امتحانات دوم ابتدایی را تمام کرده بودم که عمورضا پشت یک وانت پیکان یشمی، به در کلوپ رسید. من و برادرم سریع خودمان را به وانت رساندیم که ببنیم اوضاع از چه قرار است. عمو رضا با یک فوتبال دستی هشت دسته، که صورت بازیکنانش از فرط کهنگی محو شده بود، داشت به ما لبخند می زد. ماهم مات و مبهوت، بی اطلاع از نقشه ای که در سر داشت نگاهش می کردیم. به کمک راننده وانت فوتبال دستی را پایین آوردند، میز پنگ پنگ را تا کردند و گذاشتند پشت وانت. کمی چانه زدند، دست دادند و راننده وانت گازش را گرفت و رفت.
هن و هن کنان فوتبال دستی را داخل مغازه بردیم. انگار که روح تازه ای به جان مغازه دمیده باشند، به تکاپو افتادیم. دسته ها را روغن زدیم. خاک فوتبال دستی را با دستمال گرفتیم. و در حین تمام این کارها، هر از چندی عمو رضا برای ما توضیح می داد که چجوری توش پول می ندازن، چجوری توپ بیرون میاد، چجوری بازی می کنن. کارهای راه اندازی که تمام شد، عمورضا گفت بیاید بازی کنیم. زیر پای ما جعبه نوشابه گذاشت و ما اولین دست را به هر زحمتی بود بازی کردیم.
از کلوپ تا شام، و از شام تا موقع خواب ما فقط به فوتبال دستی فکر می کردیم. روح و جانمان شده بود فوتبال دستی. ما، عاشق فوتبال دستی شده بودیم.
صبح که آفتاب زد، به دو خودمان را رساندیم در کلوپ که چسبیده به خانه مان بود. با یک برگه بزرگ در دستمان که مامان را راضی کرده بودیم برایمان رویش بنویسد : ” فوتبال دستی با پنج توپ، دستی ده تومن “. با میخ زدیمش به پوست خشکیده ی درخت بید.
برگشتیم از در حیاط رفتیم داخل کلوپ و تا ظهر با جعبه های نوشابه ی زیرپا، یه نفس فوتبال دستی زدیم. کار هر روزمان شده بود، صبح برگه ی پاره شده ی دیروز را با برگه ای که مادر تازه نوشته بود عوض می کردیم و می رفتیم داخل کلوپ و تا عصر که عمو رضا از کار برگردد، فوتبال دستی می زدیم.
برگه های روی درخت بید و جادوی فوتبال دستی کار خودشان را کردند. مغازه به رونق آمد، آن قدر رونق که یک عصری با عمو رضا رفتیم و برای فوتبال دستی یک سری آدم جدید خریدیم. یک دست قرمز و یک دست آبی.
کم کم مشتری ها دیگر دوست نداشتند فقط بازی کنند. دوست داشتند لذت بازی بیشتر از یک چیز معمولی باشد. این شد که کم کم شرط بندی ها شروع شد. من هم که هر روز صبح ها تمرین داشتم، بدم نمیاد پولی به جیب بزنم، بازی مفتی بکنم و آخر وقت کیک و نوشابه ام را بخورم.
ده تومنی را می نداختیم تو دل فوتبال دستی، یکم خرت و خورت می کرد و و پنج تا توپ رنگی میداد بیرون. پول شرط بندی را هم می دادیم به عمو رضا. می گذاشت داخل یک پیاله ای و بعد مشخص شدن نتیجه بازی، می داد به برنده، سود خودش همان ده تومنی تو دل فوتبال دستی بود. البته حالا قفسه ها پر بود از بیسکوییت و پفک و کلی خوراکی دیگر با یخچال یونولیتی برای نوشابه. که همیشه یخ داشت و تعدادی نوشابه نارنجی و مشکی تگری.
یک قوطی کاکائو با نشان خرس قطبی داشتم، داخلش یک کارتن گذاشته بودم، یک طرفش پول های خودم بود و یک طرف سودهایی که از بردها بدست می آوردم. پول های طرف برد هر روز بیشتر می شدند و پول های دخل هم که ثابت مانده بودند. صبح ها تمرین می کردم و عصرها، آدم بزرگ ها را از دم تیغ مهارتم می گذراندم.
با پول هایی که به دست می آوردم، آرزوهایم هر روز بزرگ و بزرگ تر می شدند، خیلی بزرگتر از قد و قواره خودم! تا جایی که بعد یک ماه حواسم جلب صندوقم شد. دیگر پیش رفتی در کار نبود. کارم شده بود در جا زدن با این حجم مهارت، دیگر سودها بزرگ نمی شدند. مشکلی در کار بود و باید می فهمیدم. یک دفتری داشتم، برداشتم و شروع کردم به نوشتن وضعیت های مختلف بازی، گزارشم چنین چیزی بود :
امروز با مهدی بازی کردم، بازیکنام آبی بودن، پنج تومن سهم کلوپ دادم، ده تومن شرط بستم، بردم
امروز با پرویز بازی کردم، بازیکنام قرمز بودن، پنج تومن سهم کلوپ رو عمورضا پس داد، بیست تومن شرط بستم، باختم
عواید باخت هایم بزرگتر از بردهایم شده بود. همه جای کار را بررسی کردم. اینکه ببینم با بازیکنان آبی بازی می کنم بیشتر می برم یا با بازیکنان قرمز. نتیجه بخش نبود.
رفتم سراغ حذف آدم هایی که بیشتر بهشان باخته بودم و ترجیح دادم بیشتر با کسانی بازی کنم که بیشتر برده بودمشان. اما مهارت ها تقریبا در یک سطح بود و این هم چاره ساز نبود.
سر آخر رسیدم به مقدار شرط بستن هایم.
هر جا که عدد شرط را بیشتر از ده تومن کرده بودم، نتایج چندان خوب نبودند. به عنوان یک پسر بچه ی دوم ابتدایی چیز زیای از آمار نمی دانستم. اما مثلا اگر با شرط ده تومان بیست بار برده بودم، سه بار باخته بودم. اما وقتی با بیست تومان بازی کرده بودم، برد و باخت ها تقریبا برابر بودند ( هشت در برابر هفت ). و از بین هشت باری که پنجاه تومنی شرط بسته بودم، شش بارش را باخته بودم.
از آن روز تصمیم گرفتم فقط روی ده تومن شرط ببندم و بازی کنم و قابل پیش بینی است که نتایج به چه حدی مطلوب شدند!
سوم :
اما اشکال کار کجا بود؟ درست است که آن روزها بحث هایم خرافی بود ( واقعا فکر می کردم چون پشت ده تومنی عکس ضریح امام رضا هست، ایشان کمکم می کنند و برنده می شوم و همان پاییز هم بعد انگور به آقا پنجاه تومن دادم که وقتی به مشهد رسید، داخل ضریح بیندازد و خودم هم دورادور از امام رضا تشکر کردم)
اما امروز می دانم که این موضوع بر می گردد به کمیابی. کمیابی در ذهن موجب دو اتفاق مهم می شود. یکی تمرکز و دیگری تونلیزه کردن. وقتی زمان کم داریم ذهنمان روی موضوعات متمرکز تر می شود. وقتی پول کم داریم، ذهنمان صرفه جو تر می شود و تمام حواسش هست که آن پول را از دست ندهد و به تعبیر خودش آن را درست تر مصرف کند. و به قول سندهیل و الدار شفیر ( در کتاب فقر احمق می کند +) حتی در کمیابی تصمیم می گیریم آخرین ذره های خمیر دندانمان را نیز به دقت بیشتری مصرف کنیم!
اما کاراتر شدن، تنها دستاورد کمیابی نیست. آسیب جدی دیگر در کمیابی، تونلیزه شدن مغز است. مغز در اثر توجه بیش از حد به کمبود، به نشانه ها و آثار دیگر بی توجه می شود. درست است که هنگام رفتن به شمال وقتی وارد تونل می شوید ممکن است که راه برایتان مشخص تر باشد، اما از بی نهایت مناظر دیگر محروم می مانید. ذهن هم همینطور عمل می کند. کافی ست بفهمد که یک منبعی دارد تمام می شود، تمام توجهمان را جلب آن منبع می کند. شاید مثال کارتن تام و جری و آن صحنه ای که تام، جری را به شکل سوسیسی در میان باگت تصور می کند، گویا ترین مثال از جنس تونلیزه شدن مغز در پی کمبود باشد.
کمیابی نه تنها باعث افول هوش سیّال، که باعث کاهش خود مهاری نیز می شود. امروز می توانم تحلیل کنم که وقتی اعداد شرط بندی را بالا می بردم، دیگر با آسایش و آرامش بازی نمی کردم. قوانین خودم در بازی را نادیده می گرفتم و برای جبران گل های خورده، دروازه را رها می کردم! دیگر حواسم به ضررهای احتمالی نبود و فقط به دنبال جبران گل های خورده بودم. و آنچه جلوی چشمانم بود فقط پول بود. اگر می خواهید میزان هوش سیال خود را بسنجید، بد نیست در این سایت یک بار این کار را با شیوه آزمون ریون انجام دهید (+)
وقتی با پیش فرض قبلی ( به قصد قطعی برد پول ) وارد بازی فوتبال دستی می شوید. الان پول است که بر صدر خواسته های ذهن شما ایستاده است. و نه مهارت های بازی شما. دیگر استراتژی همیشگی تان به درستی کار نمی کند. روانشناسان اسم این وضعیت را گذاشته اند ” تداخل پیش گستر ” ( Proactive interference ). به این صورت که شما پیش فرض هایی دارید. پیش فرض هایی که ذهن گرسنه تان را برای آن پیش فرض بایاس کرده و این گرسنگی می تواند از هر نوعی باشد. گرسنگی زمانی، مالی، غذایی، جنسی و … .
و اگر این پیش فرض خیلی شدید باشد ( مثل باخت بیشتر در شرط های پنجاه تومنی )، مشکل دیگری به نام ” پلک زدن توجهی ” ( attentional blink ) پیش می آید. یعنی ذهن دچار کوری مقطعی می شود. دیگر شما نیستید که دارد بازی می کند، یک آدم دیگر با چند مرتبه هوش کمتر در حال این بازی ست!
اندازه ی ما و نقطه ی تحریک گرسنگی ذهنی ما کجاست؟ بی شک پاسخ به این سوال می تواند ما را از خیلی استرس ها دور نگاه دارد. و بیشتر شبیه خودمان باشیم. نه آن خودی که احتمالا بعد دیدن برخی نتایج خودمان هم نمی توانیم درکش کنیم.
1 دیدگاه
بهنام محمدی · فوریه 10, 2023 در 10:55 ب.ظ
این اولین نوشته ایه که از سایتتون میخونم، چه خوب که جایی هست که بلند بنویسید و ما بالاجبار محروم نشیم از این نگاه ارزشمند که تو شبکههای اجتماعی مجبورید مدام سانسورش کنید، عالی بود