در ستایش محتوا|چمدان قدیمی سعید بداغی
تمام نوشته های من برای سعید بداغی، همواره ابراز ارادت شاگردی بوده است که عاشق معلم خود بود. در این نوشته که نسبتا هم طولانی ست،حرف خاصی نزده ام، کمی در حوالی فرم و محتوا صحبت کرده ام و مشخصا در ستایش محتوا و علاقه ام به محتوا نوشته ام. از جملات و کلماتِ صریح و تند هم استفاده کرده ام و کسانی که عادت به خواندن متنهای پاستوریزه با احترام بیمارگونه به مخاطب دارند، از صراحت آن لذت نخواهند برد.
“فئودور داستایفسکی + ” یک جایی در “یادداشت های زیرزمینی + ” نوشته بود : (( قسم می خورم که آگاهی بیش از حد نوعی بیماری ست، یک بیماری واقعی و تمام عیار. برای کشف روزمره، آگاهی معمولی هم، بیش از حدِ کفایت است )).
این متن به صورت تخصصی در حوزه فرم و محتوا نوشته شده است، و شاید برای آنان که به بحث های تخصصی ادبیات علاقه ای ندارند، چندان خوشایند و کاربردی نباشد. اما نگاهم در مورد فرم و محتوا و اصولی که در آثار خودم نیز رعایت می کنم، چیزی جدای این دیدگاه نیست.
آدم های زیادی را نمی شناسم که به این جمله ی داستایفسکی پایبند بوده باشند، آدم معاصر به طرز بیمارگونه ای همواره به دنبال دریافت های بزرگتری از جهان خود است. بی آنکه بتواند در آن عمیق شود. انگار همه مان شده ایم سلسله جبالی به ارتفاع یک متر، یا مفهومی در همان حوالی، شده ایم اقیانوس هایی به عمق نیم متر. اگر بخواهم قیاس زمانی را نیز به این نوشته اضافه کنم، باید بگویم که داستایفسکی این جملات را در ابتدای قرن نوزدهمی گفته که هنوز بمباران اطلاعات به شیوه ی کنونی آغاز هم نشده بود و ما اکنون در قرن بیستم هستیم.
بیماری نوع بشر، که زین پس منظورم از بشر در این نوشته، نویسندگان و متفکرین معاصر است؛ ما را به جایی برد که از درک محتوا عاجز ماندیم و پناه بردیم به دامان فرمِ صرف. اما مگر فرم را تا کجا می شود توسعه داد؟ بشر برای انتقال مفهوم و درک خود از جهان، تا جایی نیاز به فرم دارد و همینکه فرم برایش بسان رسانه ای شفاف عمل کند کافی ست. برای انتقال مفاهیم زیسته و تجارب بشری، محتوا پادشاه بلامنازع انتقال مفاهیم است.
چیزی که سعید بداغی به درستی آن را کشف و درک کرده بود و هیچ گاه به دنبال فرم پیچیده ای نرفت. سعید بداغی شاعر قشر خاصی نبود و به همین جهت، برایش بسیار مهم بود که همان قدر که شفیعی کدکنی شعرش را درک می کرد، آهنگر نبش میدان هم بتواند شعرش را بفهمد. و حالا و پس از انتشار پنج کتاب، و در روزگاری که خودِ تولید کننده ی محتوا دیگر نیست، می شود گفت که سعید بداغی در این مورد، شاعر، اندیشمند و نویسنده ی موفقی بود که عبارت در ستایش محتوا را در عمل توسعه داد.
اساسا به نظرم فرم گرایی از عدم تجربه ( عدم تجربه ی زیست مکاشفه ای ) می آید. بی تجربگی را می شود در میان فرم گرایی پنهان کرد ( که قطعا مخاطب رمز آگاه از دیدنش منزجر خواهد شد ) اما بی تجربگی را نمی شود در قالب محتوا پنهان کرد. مهم ترین قصه ای که در زندگی تان می گویید قصه ی این است که “شما چه کسی هستید؟” زندگی شما نسخه طولانی آن قصه است. هر چه که بوده اید، هر کاری کرده اید، هر کاری نکرده اید، رویایش را داشته اید، همه این ها قصه ی شماست. اما وقتی قصه ای نیست، وقتی تجربه ای نیست، نویسنده به یک فرم تو خالی احمقانه تبدیل می شود. به یک دلقک خنده دار که بیشتر مسخره است تا جدی و قابل احترام. و این تفاوت سعید بداغی بود با بسیاری از شاعرانی که دور و برش مدام آواها را می کشیدند تا شاید فرم ناقص شعرشان سالم به نظر برسد که هیچ گاه هم نرسید و نخواهد رسید.
سعید بداغی پسر باغ و کوهستان بود، در میان دشت های پر شقایقی بزرگ شد که سال ها بعد همان گل ها تک تک از ذهنش بیرون آمدند و بر کاغذهای سپید نشستند و دنیا را زیباتر کردند. و در همین حین تکرار کنم که بی هیچ پیچیدگی خاصی از فرم، و فقط با تکیه بر محتوا و یک فرم ساده این گل های زیبا روییدند. سعید بداغی آدم تجربه گرایی بود و در طول زندگی پربارش، چمدان قدیمی اش پر از تجربه ی سفرهای گوناگون بود. سفرهایی که با پای خودش در دل طبیعت آن ها را انجام داده بود و همیشه معتقدم اگر سال های سال هم بود ( که ای کاش بود )، بازهم محتوای بسیاری برای ارائه داشت.
دشت شقایق روستای ازناب ابهر
یکی دیگر از اشکالات تولید کنندگانِ استوار بر فرم گرایی، تاریخ انقضای آثار آن هاست. ایجاد فرم های صرف، پیچیده و به درد نخور، صرفا جذابیت های لحظه ای و جلسه ای دارند. عده ای آدم بلاتکلیف جمع می شوند ودست و جیغ و سوت زنان، فرم های جدید را تشویق می کنند، نه به این دلیل که چیزی از آن دریافته اند، یا چیزی به زندگی شان اضافه شده است، صرفا به این دلیل که چیزی شنیده اند که متوجهش نشده اند، آن ها هم نفهمی خود را میان دست و جیغ و سوتِ عاریه ای به صورت فرم گونه ای پنهان می کنند تا در وقتی دیگر آن کسان دیگر برای این ها دست و جیغ و سوت بزنند.
اما سعید بداغی فقط شاعر زمانه ی خود نبود، سعید بداغی بیش از آنکه شاعر امروز باشد، شاعر فرداست، چون محتوا هیچ گاه تکراری نمی شود. شاعری سبز که نوشته هایش نه تنها هیچ گاه کهنه نمی شوند، که هر روز جوانه می زنند و دنیا را سبز و زیباتر می کنند. شعر او هق هق است، چهچهه است، چکاچک است. سعید بداغی سراسر فرداست. او گریه ی خفه ی نوزادی ست که تمام “جهان” است. در داخل چمدان به ظاهر قدیمی سعید بداغی، همیشه هدیه ای نو برای جهان امروز و آینده وجود داشت و دارد، چون او راز تازگی زمین را درک کرده بود، و رابطه ی بین هنر و طبیعت را به خوبی می شناخت.
سعید بداغی تا آخرین توانی که جانش اجازه می داد، زندگی را به سفر و تجربه در طبیعت گذراند. او معتقد بود هنر عین طبیعت است، در آن قانونی جز قانون خودش را نباید جستجو کرد. او همواره می گفت : شاید هنر صرفا شاخه ای برآمده از طبیعت باشد؛ گونه ای که مخلوقِ طبیعت است. بی شک اثر هنری به صُنع طبیعت می ماند : هر دو ساخته نمی شوند، زاده می شوند. فارغ از تمام فرم های پیچیده، بر بستری از یک فرم ساده و بنایی باشکوه از محتوا.
0 دیدگاه