می توانم خیلی دورترها را ببینم|برای زندگی

منتشرشده توسط hamidabedini در تاریخ

می توانم خیلی دورترها را ببینم

امروز نشسته بودیم سر سفره که تلفنِ خانه زنگ خورد. زنگ خوردن تلفن، در خانه ی ما یعنی یک خبر مهم. خبری که اولویتی فراتر از متوسط دارد. در غیر این صورت، معمولا موبایل ها هستند که زنگ می خورند. زنگ خوردن تلفن خانه یعنی یک خبر عمومی. وقتی موبایل کسی زنگ می زند از او نمی پرسیم که بود یا چه کار داشت. اما کسی که تلفن خانه را جواب می دهد باید خلاصه ای از مکالمه اش را ارائه دهد.

مامان بعد گذاشتن تلفن گفت : عمو فوت کردن.

عمو، آخرین عمو از عموهای موجود در ارنج فامیل ما بود. و البته بزرگ خاندان ما. عموی بابا که سال های زیادی را در شهرهای مختلف ایران به عنوان رییس پاسگاه خدمت کرده بود، دیگر جان اضافه ای برای زندگی نداشته و در سن 86 سالگی بر اثر کهولت سن فوت شده بود.

همه ساکت نشستیم و می دانم که همه داشتیم به عمو فکر می کردیم. به اینکه آدم خوبی بود، به اینکه عیدها می دانستیم اول از همه باید کجا برویم و حالا باید کمی بیشتر فکر کنیم و یک بزرگ خاندان دیگر برای خودمان پیدا کنیم. به پول هایی فکر می کردیم که عمو برایمان از لای قرآن در می آورد و بهمان می داد. به قرمه سبزی هایی که از فرط خوشمزگی نمی گذاشتند در خوردن آجیل زیاده روی کنیم. اما حالا، همه ی این ها تمام شده بود. عمو رفته بود. تا لحظه ای که این نوشته را می نویسم، هنوز نمی دانیم آدم ها بعد مرگ، کجا می روند. اما صدایی از کودکی در گوشم می گوید : آن ها می روند، به خیلی دورها، آن قدر دور که انگار ما دیگر نداریمشان.

اولین بار این نگاهم از مرگ را برای معلم کلاس چهارم دبستانمان گفتم. برای آقای نوروزی با آن سبیل های قشنگش. دو روز بعد که آقا ( پدر بزرگم) مرده بود و من دو روز غیبت کرده بودم.داخل راهرو نگهم داشت و گفت کجا بودی؟ گفتم رفته بودیم آقا را راه بی اندازیم. گفت مگر کجا می رفت؟ گفتم خیلی دور، آن قدر دور که دیگر هیچ کس نمی تواند صدای بالابان زدنش را بشنود. آن قدر دور که دیگر نمی شود دست بکند در جیبش و به ما کشمش بدهد.

آقای نوروزی بعد شنیدن توضیحاتم، زد زیر گریه. معلمی با قشنگترین سبیل هایی که تا به امروز دیده ام، در میان باد سردِ راهرویی، در مدرسه ای کوچک، های های گریه می کرد و اشک می ریخت. یحتمل برای پدرش، برای برادرش، برای دو دختر کوچکش و برای همسر زیبای خلخالی اش که همه آن ها را در زلزله رودبار از دست داده بود.

شهرستان های کوچک جای عجیبی برای زندگی هستند. ما در عریان ترین حالت ممکن که در شهرهای بزرگتر بهش خودافشایی می گویند، با اشراف بر تمام داستان های یکدیگر، زندگی می کنیم. ما سال ها قبل از آمدن شبکه های اجتماعیِ بر بسترِ اینترنت، داخل گوی های شیشه ای شفاف در کنار هم در نهایت مسالمت، زندگی می کردیم.

عمو را هفته ی قبل دیدم. برایش آبغوره بردم. گفت آبغوره تو سالاد یک حال دیگری دارد و مثل همه ی کارهای دیگرش که قابل پیش بینی نبودند، در بطری را باز کرد و آبغوره را سر کشید. خندید و گفت خدایا آبغوره را از ما نگیر. گاهی اوقات شنیدن آنچه فردی از یک یا دو نسل قبل از ما، در میان گفتگوهای آرزو طورش مطرح می کند، من را خیلی متعجب می کند. قسم به نان، قسم به جوانی، دعا برای ابری که باغ را سایه کند، دعا برای حفظ چیز مهمی مثل آبغوره. انگار آن ها که چنین دعاهایی می کنند، هنوز رابطه شان با دنیا خیلی تیره و تار نشده است. انگار با دنیا خیلی ندارتر از ما هستند و اصلا این حرف ها را باهم ندارند. مثل فرزندی که ناگهان از مادرش می خواهد سرش را بخاراند.

من اما از مردن عمو ناراحت نشدم. اگر مرگ را رفتن به آن خیلی دورها در نظر بگیریم، که در نظر من همینطور است، من همیشه می توانم خیلی دورترها را ببینم . می توانم ببنیم وقتی کسی نیست، می شود چه اتفاقی بیفتد.

برای همین است که وقتی می خواهم عزیزی را بغل کنم، می توانم در آن خیلی دورها ببینمش، و آن لحظه دیگر بهانه ای برای بغل نکردنش ندارم. نه خجالت، نه شرم، نه غرور، هیچ چیز نمی تواند مانعم شود. همانطور که وقتی می خواهم مادرم را ببوسم. یا می خواهم موقع آبیاری باغ به پدرم بگویم که : مرد تو خیلی برای ما تلاش کردی. یا وقتی دلم می خواهد با خواهرهایم ناهار بخورم، در این مواقع هیچ چیز نمی تواند جلو دارم حس هایم شود.

من لحظه ها را به احترام بودنشان زندگی می کنم. درست مثل قایقرانی با یک قایق کوچ بی امکانات در میان وسعیترین اقیانوس دنیا، بی که قطب نمایی داشته باشم، می توانم خیلی دورترها را ببینم. آن قدر دور، که تصمیم درست آن لحظه، در نزدیک ترین فاصله ازخودم، برایم مهمترین چیز است.

دیدن دورها، از ما انسان های مهربانتری می سازد. آدم های ساده و بی آلایشی می شویم که صداقت می تواند برجسته ترین خصیصه مان باشد. آدم هایی که شاید بتوانیم با یک شیشه آبغوره عزیزانمان را وقتی هستند خوشحال کنیم، تا که بخواهیم روحشان را بعد رفتنشان به دورها با خرما شاد کنیم.


2 دیدگاه

بهنام محمدی · فوریه 22, 2023 در 11:59 ب.ظ

چه قدر این پاراگراف زیبا بود
“آقای نوروز ی بعد شنیدن توضیحاتم، زد زیر گریه. معلمی با قشنگترین سبیل هایی که تا به امروز دیده ام، در میان باد سردِ راهرویی، در مدرسه ای کوچک، های های گریه می کرد و اشک می ریخت. یحتمل برای پدرش، برای برادرش، برای دو دختر کوچکش و برای همسر زیبای خلخالی اش که همه آن ها را در زلزله رودبار از دست داده بود”
تمام کسانی که به دورها رفتن رو توی سرم پیچوند…

    hamidabedini · فوریه 27, 2023 در 11:47 ب.ظ

    راستش خیلی بعد ترها بهش فکر کردم. همون سال و بعد از اون واقعه ( فوت آقا و روایت من از فوت ایشون ) آقای نوروزی از مدرسه ما رفت. این خاطرات مربوط به کلاس چهارم دستان من هستن و خیلی مو به مو یادمه اون سال. سالی بود که ایران استرالیا رو از سر راه برداشت و رفت جام جهانی 1998 فرانسه. آقای نوروزی انگار یه چیزی در وجودش زنده شد و مهر تموم نشده از مدرسه ما رفت. انگار من در همون عالم بچگی، تمام کسانی که به دورترها رفته بودن رو توی سرش پیچونده بودم.

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *