تیموتی و سیموتی|طبیعت بزرگترین مربی توسعه است

منتشرشده توسط hamidabedini در تاریخ

من خیلی علاقه به رانندگی در مسیرهای شلوغ و پر ترافیک ندارم. این عدم علاقه تا حدی است که از خیابان های اصلی شهر هم فاصله می گیرم. فروردین امسال و در گذر از کمربندی شرقی، صحنه ای نظرم را جلب کرد، ماشین را پارک کردم و به تماشای آن صحنه ی باشکوه ایستادم. بیش از هزاران اردک پکنی چند روزه را برای فروش دانه ای آورده بودند. محوطه ای خاکی را در نظر گرفته بودند، دورش را با جعبه های پلاستکی محصور کرده بودند و صدای اردک ها کل آن فضا را پر کرده بود.

در گذر هر روزه ام از مسیر دفتر تا خانه، هر روز اردک ها را تماشا می کردم. اردک هایی که تعدادشان کمتر می شد و ظاهرشان بالغ تر. کم کم آن موهای پرز مانند کودکی از تنشان می ریخت و پرهای کوچکی به جایش در می آوردند. صدایشان از حالت وز وز اولیه به حالت زنگ طوری تبدیل می شد. رنگ هایشان به اصالت پدر و مادری که از آن ها متولد شده بودند نزدیک تر می شد.

چند روز پیش که برای تعطیلات آخر هفته به باغ می رفتیم، مسیرم را از کمربندی شرقی انتخاب کردم، همه اردک ها فروش رفته بودند و بساط حصار جعبه ای هم جمع شده بود. انگار چیزی از من گم شده بود. چیزی که در آن نقطه به امانت گذاشته بودم و حالا نبود. بی اختیار از ماشین پیاده شدم و به سمت مردی که حالا فقط جوجه مرغ می فروخت رفتم. گفتم اردک ها چه شدند؟

مرد که جا خورده بود گفت، فروختیم آقا، گفتم همه شان را؟ گفت بله. سکوت سنگینم انگار که مرد را نگران کرده باشد، یکهو به سمت بساط جوجه هایش رفت و با خوشحالی داد زد آقا، هنوز چهارتایشان مانده اند.

نمی دانم چه شد که گفتم، چهارتایشان را هم می خواهم.

مرد گفت آقا ولی دوتاشان خیلی مریض هستند، گفتم چهارتایشان را هم می برم.

و همانطور که می شود از آن مکالمه حدس زد، چند دقیقه ی بعد، من یگانه و 4 عدد اردک پکنی داشتیم در سطح شهر باهم می چرخیدیم.

حس عجیبی بود، انگار موفق شده بودیم نسل اردک ها را نجات دهیم. بر حسب شانس و تقدیر، حالا 4 اردک پکنی کنار ما بودند و باید زندگی را پس از این، در کنار هم تصور می کردیم. حالا 4 اردک جدید هم مسئولیتشان با ما بود.

تیموتی، سیموتی در اولین روز حضورشان در باغ ازناب


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *